نوروز 92
سروش نوشت ..
میگم یه سر به داداشت بزن جاش خوب باشه میری وبر میگردی میگم خوب بود؟؟ - از نظر یه پسر بچه ی شش ساله خوب بود تا نظر شما چی باشه .!!! کلی قربونت میرم ......
نویسنده :
مریم و سعید
20:59
5
سینا نوشت ..5 جمین ماهگرد...
فدای اسپایدر من کوچولوم...
سروش نوشت ...عمو نوروز.!!
داخل اسباب بازی فروشی هستیم شما میگی: - مامان برام بن تن می خری؟؟ به نظرت می خرم برات؟؟ - نه!! چون شکوفه ی های اسباب بازیم کامل نشدن خب.. زیرکانه نگاهم می کنی و لبخند می زنی - اما نزدیک عیده و می تونم آرزو کنم عمو نوروز برام بیارتش!! - منم لبخند می زنم و از مغازه می زنیم بیرون توی راه خونه هستیم - مامان؟ جان - من که می دونم عمو نوزور وجود نداره و مامان بابا ها همون عمو نوروزن.. نه مامان هست خب... - من با دلیل به شما ثابت می منم که وجود نداره!!!!!!!!!!!!! قند توی دلم آب میشه از بیان زیبات خب ..جونم بگو - ببین مامان عو نوروز نمی تونه بدون اجازه وارد خونه بشه -اون نمی تونه در یک زمان اونم...
نویسنده :
مریم و سعید
20:52
جشن سبزه ها ..نوروز 91
سینا نوشت ..مو!
با گرفتن عکس ماه گردهای هرماه به تو نشان خواهم داد تغییر رنگ موهایت را عزیزم... دوستت دارم..
نویسنده :
مریم و سعید
23:40
سروش نوشت ...واژه بازی!
روز تعطیلت هست صبح که از خواب بیدار میشی یه راست میای پیش من می دونی حالم خوب نیست - مامان کوچولو ...سلام صبح به خیر ..بهتری؟؟؟عاشقتم !!!!!!!!!! بعد هم یه بوس... از خوشی پرواز می کنم و صبحم به خیر می شود... یه چند ساعت بعد حوصله ات سر رفته کنارم دراز می کشی و شروع می کنیم به واژه بازی بازی مورد علاقه ی این روزهایت و بعد از مدتی کم می آورم در مقابل حضور ذهن و فن بیانت (ما شا الله ) و من لذت بخش ترین شکست زندگیم را می خورم.... دوستت دارم...
نویسنده :
مریم و سعید
14:21