سروش نوشت ...عمو نوروز.!!
داخل اسباب بازی فروشی هستیم
شما میگی:
- مامان برام بن تن می خری؟؟
به نظرت می خرم برات؟؟
- نه!! چون شکوفه ی های اسباب بازیم کامل نشدن
خب..
زیرکانه نگاهم می کنی و لبخند می زنی
- اما نزدیک عیده و می تونم آرزو کنم عمو نوروز برام بیارتش!!
- منم لبخند می زنم و از مغازه می زنیم بیرون
توی راه خونه هستیم
- مامان؟
جان
- من که می دونم عمو نوزور وجود نداره و مامان بابا ها همون عمو نوروزن..
نه مامان هست خب...
- من با دلیل به شما ثابت می منم که وجود نداره!!!!!!!!!!!!!
قند توی دلم آب میشه از بیان زیبات
خب ..جونم بگو
- ببین مامان عو نوروز نمی تونه بدون اجازه وارد خونه بشه
-اون نمی تونه در یک زمان اونم شب عید تو خونه ی همه باشه
-اون نمی تونه از ارزوی همه با خبر باشه
و چند تا دلیل دیگه که خوب یادم نیست ..
دیگه نزدیک خونه ایم
میایم بالا و می خندی و میگی
حالا چی میگی؟؟؟
دستی روی مو های طلایی تازه اصلاح شدت می کشم و
می بوسمت و آروم می گم
اما به نظر من بازم آرزو کن پسر خوبم.......