سروش نوشت ..پنهان شدی!!
یه روز سرد پاییزی رفتی خونه ی مامان جون
قرار بود بابا جون بعد از نهار برت گردونه
تا تکالیفتو تموم کنی
باهاش نیومدی و گفتی من توی پله ها می مونم
بابا جون میرن مغازه و همه فکر می کنن شما توی پله نشستی !
بعد از چند دقیقه
مامان جون و خاله المیرا میان دنبالت
می بیبنند شما توی پله نیستی
همه جا رو می گردند
خاله المیرا توی کوچه می دویده و از همسایه ها
سراغتو می گرفته
مامان جون گریه می کرده و ناراحت بوده
بابا از راه می رسه همه با گریه خبر می دن شما گم شدی
و بابا می گرده
مامان جون می خواسته به پلیس خبر بده تا دیر نشده !!!!
که بابا دوتا فریاد بلند میزنه و شما رو صدا میزنه
و بعععععله!!!! شما از پشت بوم میای پایین!!!
به خیال خودت پنهان شدی که اونجا بمونی
و به من گفتی مامان بهترین قسمتش وقتی بود
که میگفتن می خوان پلیس خبر کنن....
ای کاش خبر کرده بودن ..ببینم چی میشه ...
فدای همه ی کودکی هات!!!