سینا  سینا ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

میوه ی عشقمون

سروش نوشت ...عمل!

1391/5/28 22:04
نویسنده : مریم و سعید
87 بازدید
اشتراک گذاری

عملت چهارشنبه ٢٥  مرداد بود...

شب قبل از عمل هر دو

من و بابایی استرس داشتیم و سعی می کردیم خیلی با هم نباشیم

 

((گزارش آن لاین : الان که دارم تایپ  می کنم

- مامان دلم همبرگر بیرونی می خواد ..خیلی!

دلم می لرزه و میگم فدات شم برات بده

اما قول می دم وقتی خوب شدی برات بخرم

- اون وقتها که می گفتی غذای بیرون بده

نه ..مامان این بار قول می دم ببرمت بازی کنی و یه همبرگر تپل هم برات می خرم..

آخه دوست داره همبرگرهاش تپل باشن!!

- - می خندی و دنیا توی این لحظه ماله منه...!!))

 

انگار می خواستیم هر کی واسه خودش باشه و این رو هر دو بی کلام فهمیده بودیم

کارهام که تموم شد ساعت حدود ٣ بود که نمی دونم چه جوری بی هوش شدم

یه خواب پر از فکر و استرس نا خواسته

ساعت ٦ ساعت زنگ زد

بیدار شدم و خواستم بابا رو بیدار کنم دیدم شب رو پیش شما بوده

و خودشم بیدار بود

آماده شدیم

شما تشنه بودی و طبق معمول آب می خواستی

بالاخره مامان جون آرومت کرد و رفتیم به سمت بیمارستان

همین یه تیکه راه فکرم هزار راه بود و وقتی که رسیدیم بابا گفت مریم حواست بود

وقتی پیچیدی پراید داشت می اومد توی ماشین ؟؟

منم گفتم نه ..حالا بی خیال ....به خیر گذشت ..حواسم فقط پیش شما بود ..

رفتیم یک ساعت بعد شما لباش پوشیدی و من چند تا عکس یادگاری ازت گرفتم و

راهی اطاق عمل شدی

مثل یه دسته گل

من به روی خودم نمی آوردم ولی مدام توی خودم اشک می ریختم ..

رفتی...

 لحظه ای که با گریه از بابایی جدا شدی بی اختیار اشک از چشمهام جاری شد ...

گریه کردم و بابایی که خودش از من بد تر بود سعی کرد آرومم کنه

و منم شروع کردم به دعا خوندن

برات دعا کردم و متوسل شدم به همه ی ائمه ..که پیش خدا واسطه باشند و تورو سلامت 

به آغوشم برگردونند ...

ساعت ١٠ بود که گفتند داری میای بیرون

ساعت ١٠:٣٠ امدی بیرون و مردونه !!!! هوش امده بودی..

الهی قزبونت برم

مردونگی هات

خوبی هات

بزرگ منشی هات

رو فراموش نمی کنم

بهت افتخار می کنم عزیزم خیلی....

وقتی کامل  هوش امدی و چشمهاتو باز کردی تمام اون پانتومیم ها و علامات اختصاری

که با هم کار کرده بودیم رو یادت بود عزیزم

با اشاره ای که قرارمون بود بستنی خواستی

گفتم زوده

بعد با قراری که مربوط به آب بود پانتومیم آب رو در آوردی

گفتم زوده عزیزم بخواب تا بعد

با چشم گفتی باشه و خوابیدی!!!!!!!!!!!!!!

الهی فدات شم

قربون همه ی فهمیده گی هات برم ....

 عصر ساعت ٥:٣٠ امدیم خونه و الهی فدات شم

تو اصلا من رو  اذیت نکردی...

خواستم بغلت کنم تا ملافه ی زیر پاتو درست کنم

که با دست اشاره کردی ..نه و بعد اشاره به شکمم کردی

ذوقتو کردم

بوسیدمت و اشک توی چشمم حلقه زد ...

امروز ٤ روز می گذره و تو الهی شکر بهتری..

نمی دونم این همه قدرت و تحمل رو چه جوری پیدا کرده بودم

اما خدایا شکرت ...

به قول بابا

من یه زنم و به توانایی هایم شک ندارم!!

خدایا شکرت...

الهی همیشه سلامت باشی گل مامانی...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)