سینا  سینا ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

میوه ی عشقمون

سروش نوشت ...دوست نامرعی.

- مامان پلی استیشنم داره خودش بازی میکنی !! مگه میشه مامان ؟ - آره  چطوری؟؟ - نه مامان راستشو بخوای دوست نامرعیم داره بازی میکنه ! چی؟؟ - آره دوست نا مرعیم آراد! آراد؟ - آره ..]خه توی مهد قبلیم یه دوست داشتم به نام ه آراد یه کم هم بی ادب بود  اما ما دوست بودیم  یه روز رفت و دیگه شد دوست نامرعیم  فقط توی ذهنم باهاش دوستم حالا من!! خب چرا بی ادب بود مامان؟؟ - دست می کرد تو بینیش! باشه مامان..چه کار بدی!! عمیقا به فکر فرو میرم که چه رفتاری باید داشته باشم  تصمیم میگیرم به صاحب نظری که در جریان ه امور هست مشورت کنم.     ...
1 خرداد 1391

سروش نوشت ..تکنولوژی.

الهی قربونش برم توی تکنولوژی روز از من و باباش جلو افتاده  وقتی من دارم با سیستم کار می کنم  میاد کنارم و میگه مامان لازم نیست با ماوس کل صفحه رو بیای پایین  ببین با این دکمه ه راحت تره!(دکمه کلیک چپ ماوس روی صفحه کلید لپ تاب) کلی ذوقشو میکنم اما نشون نمی دم آنچنان که مشتاق و علاقمند کار با سیستم باشه  البته بیش از این!   سعید داره تلویریون می بینه  تصویر به هم میریزه  یهو زوم میشه  بابایی سروش بیا ببین چی شد؟؟  من میخندم ! سروش میاد درستش میکنه  هردو ذوقشو میکنیم و خدارو شکر  که پسرمون داره بزرگ میشه ! ...
1 خرداد 1391

سروش نوشت ...

اپیزود اول: مامان می خوای برات یه جوک بگم ؟ جانم؟ یه روز یه آقایی بوده می خواسته زبون عربی یاد بگیره  کله پوک ! بوده نمی دونسته باید بره کلاس  می ره یه نفر که زبونش عربی بوده رو پیدا می کنه و زبونشو به اون می چسبونه !!! می خندم ..الهی قربونت برم از کجا یاد گرفتی از ذهنم!!   حالا یا ازکسی توی مهد شنیده یا هرچی نمی دونم!   اپیزود دوم: دارم توی آشپزخونه کار می کنم  یهو دستم می بره می گم آخ! می گه چی شد  هیچی مامان یه کم انگشتم برید  اشکال نداره فدای سرت ! 40 سالت میشه یادت میره ...! من کلی می خندم  راست میگه بچه .من که بزرگ هستم نمیشه بگی بزرگ میشی یادت می ره ....
31 ارديبهشت 1391

با اجازه !

با اجازه شما نی نی مهربون  ما می خوایم این وبلاگ متعلق به شما و داداشی هردو باشه عزیزم  پس از این به بعد مطالب مربوط به اون رو هم همینجا می نویسیم .
31 ارديبهشت 1391