سروش نوشت ...
اپیزود اول:
مامان می خوای برات یه جوک بگم ؟
جانم؟
یه روز یه آقایی بوده می خواسته زبون عربی یاد بگیره
کله پوک ! بوده نمی دونسته باید بره کلاس
می ره یه نفر که زبونش عربی بوده رو پیدا می کنه و زبونشو به اون می چسبونه !!!
می خندم ..الهی قربونت برم از کجا یاد گرفتی
از ذهنم!!
حالا یا ازکسی توی مهد شنیده یا هرچی نمی دونم!
اپیزود دوم:
دارم توی آشپزخونه کار می کنم
یهو دستم می بره می گم آخ!
می گه چی شد
هیچی مامان یه کم انگشتم برید
اشکال نداره فدای سرت !
40 سالت میشه یادت میره ...!
من کلی می خندم
راست میگه بچه .من که بزرگ هستم
نمیشه بگی بزرگ میشی یادت می ره .
اپیزود سوم:
مامانی سروش جون اگر یه روز من پیر شم
شما کمکم می کنی؟؟
خوب..من که نمی تونم باید برم سر کار
خب به خانومت و بچه هات (انشا الله ) می گی کمکم کنند؟؟
نه مامان خانومم آمریکایی ه زبون ه شما رو متوجه نمیشه !
ای داد!! پس چی کار میکنی برام؟؟
خب برات یه پرستار میگیرم خودمم بهت سر میزنم!
چه دلگیر...
واسه سعید تعریف میکنم
میگه :در بهترین حالت که نذارنمون خانه ی سالمندان اینه
می بینم راست میگه !