سروش نوشت ...شب قبل از مدرسه !
امروز عصر به دیدن یکی از اقوام رفتیم
بعد رفتیم یه فروشگاه و یک سری وسایل برا خونه خریدیم .
وقتی برگشتیم خونه حوالی ٨ شب شما زود شام خوردی و رفتی واسه مسواک و خواب
توی دستشویی میگی مامان در رو ببند
- مامان شما هم وقتی می خواستی بری مدرسه یه کم می ترسیدی( اینرو خیلی آروم و در گوشی میگی)
یعنی چی؟؟چقدر ؟؟نه مامان مدرسه ترس نداره مثل مهد کودک شما کلی دوست جدید پیدا میکنی
- نه مامان خیلی کم اندازه ی چشم مورچه !! می ترسیدی یا نه؟؟
می خندم و فدای معیار اندازه گیریت میشم ..و منم آروم میگم راستشو بخوای یه کم!
صورتت آروم میشه ..گل از گلت میشکفه و می خندی از همون خنده هایی که عاشقشم!
و بعد میگی
- خب مامان بابایی چی؟؟
خب فکر کنم اونم می ترسیده
- اما خب نمیگه چون مرده و می خواد بگه من نمی ترسم!!
می خندم و می بوسمت ...
آماده ی خواب میشی و با قصه ی بابا به خواب میری
و من وسایل های شما رو آماده میکنم...
موفق باشی گل ه همیشه بهارم....