سینا  سینا ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

میوه ی عشقمون

سروش نوشت ..پنهان شدی!!

یه روز سرد پاییزی رفتی خونه ی مامان جون قرار بود بابا جون بعد از نهار برت گردونه تا تکالیفتو تموم کنی باهاش نیومدی و گفتی من توی پله ها می مونم بابا جون میرن مغازه و همه فکر می کنن شما توی پله نشستی  ! بعد از چند دقیقه مامان جون و خاله المیرا میان دنبالت می بیبنند شما توی پله نیستی همه جا رو می گردند خاله المیرا  توی کوچه می دویده و از همسایه ها سراغتو می گرفته مامان جون گریه می کرده و ناراحت بوده بابا از راه می رسه همه با گریه خبر می دن شما گم شدی و بابا می گرده مامان جون می خواسته به پلیس خبر بده تا دیر نشده !!!! که بابا دوتا فریاد بلند میزنه و شما رو صدا میزنه و بعععععله!!!! شما از پشت ب...
10 آبان 1391

سروش نوشت ..خونه ی مامان جون!

یه روز موقع برگشتنت از مدرسه طبق معمول من داخل تراس منتظرت بودم دیدم امدی طرف در  و دویدم در رو زدم اما هرچی صبر کردم نیومدی بالا و من نگران شدم خواستم با داداش بیام پایین دنبالت که تلفن زنگ زد : عمو فرهاد بود که خبر داد شما  رفتی خونه ی مامان جون !!!!! بعد هم معلم بی چاره که مسئولیت قبول کرده بود شما رو برسونه نگران پشت آیفون بود و گفت دنبالت دویده و نتونسته شما رو ببینه .. و شما قول دادی دیگه تکرار نکنی ..... این میون فقط بابایی ذوقتو کرد !!!! و گفت مستقل شده پسرم!
10 آبان 1391

سینا نوشت ..بوی تنت..

دیشب به بابا می گفتم ای کاش می شد من عطر تنتو می تونستم نگه دارم واسه روزهایی که بزرگ میشی و دیگه بوی بهشت ندی.. بشی یکی مثل همه! مثل من مثل بابا... خدا حفظت کنه بد جوری عاشقت شدم ..فندق!
10 آبان 1391

سینا نوشت ...عاشقتم!

عاشق شدم دوباره .... مامانی عاشقتم با همه ی سختی های با تو بودن اما بد جوری عاشقت شدم فندق! خدا حفظت کنه اون قدر حرف واسه گفتن دارم برات..... باشه سر فرصت مناسب...
19 مهر 1391