یه روز سرد پاییزی رفتی خونه ی مامان جون قرار بود بابا جون بعد از نهار برت گردونه تا تکالیفتو تموم کنی باهاش نیومدی و گفتی من توی پله ها می مونم بابا جون میرن مغازه و همه فکر می کنن شما توی پله نشستی ! بعد از چند دقیقه مامان جون و خاله المیرا میان دنبالت می بیبنند شما توی پله نیستی همه جا رو می گردند خاله المیرا توی کوچه می دویده و از همسایه ها سراغتو می گرفته مامان جون گریه می کرده و ناراحت بوده بابا از راه می رسه همه با گریه خبر می دن شما گم شدی و بابا می گرده مامان جون می خواسته به پلیس خبر بده تا دیر نشده !!!! که بابا دوتا فریاد بلند میزنه و شما رو صدا میزنه و بعععععله!!!! شما از پشت ب...