سروش نوشت ..خونه ی مامان جون!
یه روز موقع برگشتنت از مدرسه طبق معمول من داخل تراس منتظرت بودم دیدم امدی طرف در و دویدم در رو زدم اما هرچی صبر کردم نیومدی بالا و من نگران شدم خواستم با داداش بیام پایین دنبالت که تلفن زنگ زد : عمو فرهاد بود که خبر داد شما رفتی خونه ی مامان جون !!!!! بعد هم معلم بی چاره که مسئولیت قبول کرده بود شما رو برسونه نگران پشت آیفون بود و گفت دنبالت دویده و نتونسته شما رو ببینه .. و شما قول دادی دیگه تکرار نکنی ..... این میون فقط بابایی ذوقتو کرد !!!! و گفت مستقل شده پسرم!
نویسنده :
مریم و سعید
17:08